نيايشنيايش، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره

امید و آرزوی مامانی و بابایی

گلچین عکسهای دو و سه ماهگی

اینها هم عکسهای دو و سه ماهگی عشق مامان که دیگه داشت توپولو میشد   عکسهای جیگر مامانش در ادامه مطلب   نیایش در آغاز دو هاهگی برای اولین بار داره میره مسافرت پابوس امام رضا و خونه بابابزرگش در راه بازگشت تو شهربجنورد لالا کرده و مامان و بابا عمه سمیه دارن غذا میخورن اینجا هم نمایی دیگه از عششششششششق مامان روزیه که رفته بودی مهمونی هرچند لباست خوب دیده نمیشه ولی عمو میلاد برات خریده و من هم برات نگه داشتم عاشق تشک بازیت بودی الان رو زمین میکشیش مخصوصا از نور و صداش خوشت میومد این عکس رو تو اتاق حلما ازت گرفتم بابایی رفته بود ماموریت و بابابزرگ و مامان بزرگ هم رفته بودند کرمان و ما هم ...
30 آذر 1391

خاله

روزهامون هر روز قشنگ تر میشه در کنار تو . اونقدر با هم خاطرات زیبا داریم که باید تمام وقت اینجا برات بنویسم داشتم عکسهای پارسال رو نگاه میکردم واقعا با الان خیلی تفاوت داری هی عکسها رو نگاه میکنم و میگم این دختر منه !!!!!!!!!!!!! چقدر ماشالله بزرگ شدی تصمیم گرفتم عکسهات رو به تفکیک ماه اینجا برات بذارم مخصوصا برای خاله فرزانه که از ما دوره و براش تجدید خاطره بشه  به زودی هم عکسهایی که مامان گرفته و هم عکسهای آتلیه گل دخترمون رو برای یادگاری اینجا میزاریم تا خاله اینقدر به مامان غر نزنه   ...
28 آذر 1391

روزهای سخت

این رو زها واقعا سخت بود مامان امتحانات میان ترمش شروع شده و دخترم هم تقریبا از اول پاییز مریضه و دل بابایی و مامانی رو خیلی سوزونده الهی مامان برات بمیره اول پاییز سرما خوردی ولی خفیف بود بعد از اون حساسیت به چه خوراکی بود شک دارم ولی فکر کنم روز قبلش با حلما خیلی شکلات خوردی و فرداش تمام بدنت قرمز شد از اون موقع در تحریم شکلات هستی و خدا رو شکر دیگه برات این مشکل پیش نیومده  من هم که بد جور درگیر دانشگاه و سر کار و خونه داری شدم و واقعا خسته ام بعد از چند روز دوباره مریض شدی تب شدید و بی حالی مامانی فدات بشه دو تا آمپول زدی فرداش دیگه هیچ خبری نبود و این چند روز بعد از عاشورا که از مسافرت بر گشتیم هم دوباره سرما خوردی اما این دف...
18 آذر 1391
1